سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خاص

پسرهاسن 14 سالگی : تازه تو این سن، هر رو از بر تشخیص میدن . اول بدبختیسن 15 سالگی : یاد می گیرن که تو خیابون به مردم نگاه کنن ... از قیافه خودشون بدشون می یادسن 16 سالگی : تو این سن اصولا راه نمیرند، تکنو می زنن ... حرف هم نمی زنن ، داد می زنن ... با راکت تنیس هم گیتارمی زننسن 17 سالگی : یه کمی مثلا آدم میشن ... فقط شعارهایشان و بلند بلند می خونن ... یادش به خیر اون روزها که تکنو نبود راک ن رول می خوندنسن 18 سالگی : هر کسی رو می بینن تا پس فردا عاشقش میشن ... آخ آخ ...آهنگ های داریوش مثل چسب دو قلو بهشون می چسبهسن 19 سالگی : دوست دارن ده تا رو در آن واحد داشته باشن ... تیز میشن ... ابی گوش میدنسن 20 سالگی : از همه شون رو دست می خورن ...ستار گوش میدن که نفهمند چی شدهسن 21 سالگی : زندگی رو چیزی غیر از این بچه بازیها می بینن ... مثلا عاقل می شنسن 22 سالگی : نه. می فهمن که زندگی همش عشقه ... دنبال یه آدم حسابی می گردنسن 23 سالگی : یکی رو پیدا میکنن اما مرموز میشن ... دیدشون عوض می شهسن 24 سالگی : نه... اون با یه نفر دیگه هم دوسته ...اصلا لیاقت عشق منو نداشتسن 25 سالگی : عشق سیخی چند؟ ... طرف باید باباش پولدار باشه... حالا خوشگل هم باشه بد نیستسن 26 سالگی : این یکی دیگه همونیه که همه عمر می خواستم ... افتخار میدین غلا متون باشم ؟سن 27 سالگی : آخیشسن 28 سالگی : کاش قلم پام می شکست و خواستگاری تو نمیومدمو اما دخترها سن 14 سالگی : تا پارسال هر کی بهشون می گفت چطوری؟ میگفتند ... خوبم مرسی ... حالا میگن مرسی خوبمسن 15 سالگی : هر کی بهشون بگه سلام ... میگن علیک سلام ... نقاشیهاش بهتر میشه » بتونه کاری و رنگ آمیزیسن 16 سالگی : یعنی یه عاشق واقعیند ... فردا صبح هم مخوان خودکشی کنن ... شوخی هم ندارنسن 17 سالگی : نشستن و اشک می ریزن ... بهشون بی وفایی شده ... کوران حوادثسن 18 سالگی : دیگه اصلا عشق بی عشق ... تو خیابون جلو پاشون رو هم نگاه نمی کننسن 19 سالگی : از بی توجّهی یه نفر رنج می برن ... فکر می کنن اون یه آدم به تمام معناستسن 20 سالگی : نه , نه ... اون منو نمی خواست آخرش منو یه کور و کچل می گیره ... می دونمسن 21 سالگی : فقط سن 27-28 سالگی قصد ازدواج دارن ، فقطسن 22 سالگی : خوش تیپ باشه ، پولدار باشه ، تحصیل کرده باشه ، قد بلند باشه ، خوش لباس باشه ... آخ که چی نباشهسن 23 سالگی : همه خواستگارها رو رد می کننسن 24 سالگی : زیاد مهم نیست که چه ریختییه یا چقدر پول داره ، فقط شجاع باشه ، من رو به اون چیزی که نرسیدم برسونهسن 25 سالگی : آآآآآه ه ، پس چرا دیگه هیچکی نمی یاد... هر کس میخواد باشه ، باشهسن 26 سالگی : یه نفر می یاد ، همین خوبه ، بلهسن 27 سالگی : آخیشسن 28 سالگی : کاش قلم پات می شکست و خواستگاری من نمیومدی
♥ شنبه 92/5/19 ♥ 1:52 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمیشوند ویا لمس نمیگردند، بلکه دردل حس میشوند .پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد .آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم .آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم .مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست .به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم.او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد .آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم.وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند .ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود .دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم.هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم .وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم .چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم .کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید .یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت.و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم .در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست .زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود .شما هم این متن را مانند من برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست .
♥ سه شنبه 92/5/15 ♥ 3:1 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
♥ سه شنبه 92/5/15 ♥ 2:26 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».رفتم خواستگاری ؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »!گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس!پاشوبرو دانشگاه ».رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار ».رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم».برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ».برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ».گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».گفتند:« باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ».برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه
♥ دوشنبه 92/5/14 ♥ 3:28 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!نتیجه اخلاقی اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…!
♥ دوشنبه 92/5/14 ♥ 3:27 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت ؟گارسون : چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟مشتری : لطفا یک چای ! گارسون : چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟  مشتری: سیلان لطفا گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟ مشتری: با شیر لطفا گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟ مشتری: شیر غلیظ شده لطفاگارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟ مشتری: لطفا شیر گاو.گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟ مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم بهترهگارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟ مشتری: با شکرگارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟ مشتری: با شکر نیشکر لطفاگارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟ مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟مشتری: آب معدنیگارسون: طعم دار یا بدون طعم؟ مشتری: ای بمیـــــــــــری الهــــــــی!!ترجیح میدم از تشنگی بمیرم فقط به شرط اینکه تو خفه شی و گورتو گم کنی
♥ دوشنبه 92/5/14 ♥ 3:27 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
من تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم یه عمو دارم اسمش رضاست یه پسر داره اسمش امیره منو امیر وقتی بچه بودیم همیشه با هم بودیم بازی میکردیم و.... وقتی بزرگ شدیم رابطمون کم شد یعنی سنمون اجازه نمیداد باهم باشیم 18سالم بود که متوجه شدم به امیرعلاقه دارم اگه 2روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد امیر پسرخوبی بود ظاهر خوبی داشت اما بخاطر اخلاقی که داشت همه تو فامیل از امیر خوششون میومد وقتی که من 18 سالم بود امیر21 سال داشت 3سال از من بزرگتر بود من اون سال تو دانشگاه قبول شدم امیر هم دانشجو بود اما تو شهرخودمون اما من باید برای درس خوندن میرفتم یه شهردیگه وقتی خبر قبولی من تو دانشگاه تو فامیل پخش شد پدرم یه جشن برام گرفت تو مراسم امیر خیلی دیر اومد نگرانش بودم وقتی اومد همش تو فکر بود چشاش قرمز شده بود اخه امیر وقتی از چیزی ناراحت بود چشاش قرمز میشد رفتم پیشش گفتم امیر از چی ناراحتی؟ هیچی نگفت بلند شد رفت تو حیاط منم بعد از چند دقیقه پشت سرش رفتم تو حیاط رو پله ها نشسته بود سرشو گذاشته بود رو زانوهاش منم صداش کردم اما جواب نداد رفتم کنارش نشستم سرشو بلند کردم دیدم داره گریه می کنه گفتم امیر چی شده چرا داری گریه می کنی هیچی نگفت از سکوتش خیلی عصبی بودم گفتم این سکوتت چه معنی میده بازم چیزی نگفت گفتم خب لعنتی چیزی بگو؟ گفت مریم راستش من تو رو دوس دارم و تحمل دوریتو ندارم اگه تو از پیشم بری من به کی دل خوش کنم من عاشقتم از چند سال پیش و هر شب از اینکه نمیتونم حرف دلمو بهت بگم عذاب میکشیدم و گریه میکردم اما هر وقت میدیدمت اروم میشدم اما الان که تو میخوای بری یه شهر دیگه من تحمل دوریتو ندارم اگه قبلا با دیدنت اروم میشدم الان با رفتنت دیگه نمیتونم اروم باشم طاقت دوریتو ندارم الانم اگه از حرفای من ناراحت شدی میتونی بری جلو فامیل و هرچی دلت میخواد به من بد وبیراه بگی دیگه هیچی برام مهم نیست مریم من فقط تورو میخوام خیلی خوشال بودم که امیر هم به من علاقه داره گفتم امیر یعنی تو عاشق منی گفت آره بخدا حاضرم جونمم برات بدم گفتم خب دیوونه منم تو رو دوس دارم عاشقتم یه لحظه تعجب کرد گفت مریم یعنی تو هم منو دوس داری گفتم آره منم عاشقتم خیلی خوشحال شد دوباره داشت گریه میکرد گفتم دیگه چرا گریه می کنی گفت ولی به هر حال تو میخوای از پیشم بری گفتم من اگه برم جسمم میره دلمو میذارم پیش تو اشکاشو پاک کرد اومد بغلم کرد و بوسم کرد گفتم بی ادب بار آخرت باشه با دختر مردم از این کارا می کنی گفت این که دختر مردم نیست این عشق منه دیگه از ناراحتی چند لحظه قبلش خبری نبود گفتم برو صورتت رو بشور بریم تو زشته زیاد بیرون باشیم گفت به روی چشم عشق من و دوباره اومد بوسم کرد رفت صورتش رو شست و باهم اومدیم تو خونه وقتی اومدیم تو خونه همه فامیل یه طوری مارو نگاه میکردن انگار همه چیزو فهمیدن مامانم اومد گفت کجا بودی با امیر گفتم مامان امیر تو مراسم ناراحت بود و یهو از مراسم رفت بیرون منم دنبالش رفتم ببینم کجا رفته دیدم تو حیاط نشسته گفتم امیر چرا ناراحتی اونم گفت چیزی نیست با یکی از دوستام دعوام شده حالم زیاد خوب نیست دیگه مامانم چیزی نگفت و گذاشت رفت منم دیگه داشتم با مهمونا حرف میزدم چند بار چشمم به امیر افتاد از ناراحتی اولش خبری نبود خیلی خوشحال بود منم خیلی خوشحال بودم که تونستم علاقه ام رو به امیر بگم و خوشحال تر بودم که امیر هم به من علاقه داره اونشب بهترین شب عمرم بود هم جشن قبولیم بود هم به عشقم رسیده بودم از اون روز به بعد با مامانم میرفتیم بیرون وسایلی رو که برای دانشگاه لازم بود خریدیم یک روز قبل از عازم شدن من. صبح تو خونه تنها بودم مامانم رفته بود مطب بابامم شرکت بود زنگ خونمون رو زدن رفتم ببینم کیه دیدم امیره در رو باز کردم امیر اومد تو گفت تنهایی گفتم آره از شبی که مراسم جشن برگزار شده بود تا اون روز منو امیر هیچ موقع تنها با هم نبودیم امیر یه شاخه گل برام آورده بود گفتم بشین برم برات یه چیزی بیارم گفت ممنون چیزی نمیخورم فقط بیا پیشم بشین روز آخری بشینم سیر نگات کنم منم گفتم باشه رفتم کنارش نشستم گفت مریم راستی راستی داری میری؟ گفتم آره چند قطره اشک از چشاش اومد پایین منم دیگه طاقت نیاوردم شروع کردم با امیر گریه کردن سرمو گذاشتم رو سینه اش و باهم حدود 10 دقیقه گریه کردیم گفتم امیر بسه بذار با یه خاطره خوب از پیشت برم اشکاشو پاک کرد و دوباره بوسم کرد اینبار منم محکم بغلش کردم و گفتم امیر عاشقتم امیر گفت من بیشتر و دوباره گفت مریم بهم قول بده اگه رفتی دانشگاه منو فراموش نکنی و اونجا عاشق یکی دیگه نشی منم گفتم امیر این چه حرفیه من فقط تورو دوس دارم و فقط عاشق تو هستم گفت ممنونم گفتم امیر الانه که مامانم بیاد خونه اگه ببینه زشته گفت باشه و دوباره همدیگرو بغل کردیم امیر خواست بره گفتم امیر یه چیزیو فراموش کردی گفت چی؟ گفتم صورتت رو بیار جلو تا بهت بگم اونم اینکارو کرد وقتی صورتش رو آورد جلو منم محکم بوسیدمش و یه گاز از لبش گرفتم گفت دیوونه لبم زخم شد گفتم اشکال نداره یادگاری من برای تو اونم گفت باش پس بذار منم یه یادگاری رو لبت بذارم منم فرار کردم اونم دنبالم کرد پریدم تو اتاقم و در رو بستم گفت شوخی کردم مریم و خداحافظی کرد و رفت منم از پشت در ازش خداحافظی کردم وقتی دانشگاه بودم با امیر تلفنی رابطه داشتم ترم اول که تموم شد وقتی به امیر گفتم میخوام برگردم خیلی خوشحال شد وقتی رسیدم خونه با مامان بابام که دلم براشون خیلی تنگ شده بود احوال پرسی کردم و با هم رفتیم خونه تو به امیر پیام دادم و گفتم رسیدم خونه با امیر تو یکی از پارک های شهرمون قرار گذاشتم دلم براش خیلی تنگ شده بود صبح که از خواب پاشدم به مامانم گفت نهار نمیام خونه یکی از دوستام دعوتم کرده اما در واقع نهار با امیر بودم وقتی رسیدم پارک امیر رو دیدم که رو یه نیمکت نشسته بود قیافه اش خیلی عوض شده بود خوشکل شده بود وقتی که چشم امیر بهم افتاد امیر از جاش پرید و به سرعت خودشو به من رسوند گفت مریم خیلی دلم برات تنگ شده بود خیلی زیبا شدی و یکم قربون صدقه ام رفت اون روز رو با امیر بودم بعد از چند ماه یه بار که ترمم تموم شده بود خواستم به امیر زنگ بزنم بگم دارم میام ولی هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود ناراحت بودم وقتی رسیدم خونه بعد از شام گفتم مامان تو این مدت که من نبودم اتفاق خا صی که نیوفتاده اونم گفت نه فقط پسر عموت امیر نامزد کرده داشتم شاخ در میاوردم با تعجب گفتم امیر!!!! گفت اره گفتم چه بی خبر پاشدم اومدم تو اتاقم و نشستم تا صبح گریه کردم با خودم گفتم امیر چرا تو که عاشق من بودی تو به من قول داده بودی چرا رفتی با یکی دیگه نامزد کردی و... خیلی سوال ها اونشب تو ذهنم رفتن بعد از چند روز تو خونه تنها بودم زنگ در رو زدن فکر کردم مامانه اما وقتی تو تصویر دیدم امیره در رو براش باز نکردم زنگ زد خونه جواب دادم امیر بود گفت مریم چرا در رو باز نمی کنی گفتم خفه شو کثافت آشغال چرا با احساس من بازی کردی گفت مریم بخدا اینطور که تو داری فک می کنی نیست من.. دیگه نذاشتم ادامه بده و تلفنو قطع کردم 3/2بار دوباره زنگ زد اما من جواب ندادم چند هفته گذشت من روز به روز داشتم ضعیف تر میشدم تا اینکه یه روز مامانم اومد خونه گفت جمعه شب عروسی امیر دعوتیم خودتو اماده کن عصر بریم لباس بخریم گفتم مامان من نمیام خودت یکی برام انتخاب کن گفت هرجور دوس داری وقتی عصر مامانم رفت بیرون با خودم نشستم کلی گریه کردم روز جمعه که رسید مامانم گفت لباساتو بپوش باید بریم دوس نداشتم برم اما اگه نمیرفتم عموم میومد دنبالم و بزور منو میبرد منم رفتم لباسمو پوشیدم و با مامان بابام رفتیم تالار پاهام توان حرکت کردن نداشتن و قتی رسیدیم داخل تالار امیر و زنش هنوز نیومده بودن اصلا نمیدونستم زنش کیه و قیافش چه جوریه وقتی گفتن عروس دوماد اومدن همه رفتن پیشواز جز من وقتی همه نشستن چشمم به عروس که افتاد خیلی تعجب کردم امیر با مهناز یکی از صمیمی ترین دوستای دوران دبیرستانم ازدواج کرده بود مهناز اون موقع از رابطه ی منو امیر خبر داشت از علاقه ی من به امیر خبر داشت اما بهم خیانت کرده بود و با امیر ازدواج کرده بود اونشب با هزار بدبختی که بود گذشت چندبار با امیر و مهناز حرف زدم و پرسیدم چرا جفتتون بهم خیانت کردین اما هیچکدوم جوابی ندادن دیگه از امیر که یه موقع عشقم بود و مهناز که بهترین دوستم بود متنفرم از اون روز به بعد نیمه شبا من فقط گریه می کنم راستش تحمل این خیانتو ندارم دیگه دارم کم میارم قلبم دیگه جایی برای شکستن نداره
♥ دوشنبه 92/5/14 ♥ 3:26 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
من تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم یه عمو دارم اسمش رضاست یه پسر داره اسمش امیره منو امیر وقتی بچه بودیم همیشه با هم بودیم بازی میکردیم و.... وقتی بزرگ شدیم رابطمون کم شد یعنی سنمون اجازه نمیداد باهم باشیم 18سالم بود که متوجه شدم به امیرعلاقه دارم اگه 2روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد امیر پسرخوبی بود ظاهر خوبی داشت اما بخاطر اخلاقی که داشت همه تو فامیل از امیر خوششون میومد وقتی که من 18 سالم بود امیر21 سال داشت 3سال از من بزرگتر بود من اون سال تو دانشگاه قبول شدم امیر هم دانشجو بود اما تو شهرخودمون اما من باید برای درس خوندن میرفتم یه شهردیگه وقتی خبر قبولی من تو دانشگاه تو فامیل پخش شد پدرم یه جشن برام گرفت تو مراسم امیر خیلی دیر اومد نگرانش بودم وقتی اومد همش تو فکر بود چشاش قرمز شده بود اخه امیر وقتی از چیزی ناراحت بود چشاش قرمز میشد رفتم پیشش گفتم امیر از چی ناراحتی؟ هیچی نگفت بلند شد رفت تو حیاط منم بعد از چند دقیقه پشت سرش رفتم تو حیاط رو پله ها نشسته بود سرشو گذاشته بود رو زانوهاش منم صداش کردم اما جواب نداد رفتم کنارش نشستم سرشو بلند کردم دیدم داره گریه می کنه گفتم امیر چی شده چرا داری گریه می کنی هیچی نگفت از سکوتش خیلی عصبی بودم گفتم این سکوتت چه معنی میده بازم چیزی نگفت گفتم خب لعنتی چیزی بگو؟ گفت مریم راستش من تو رو دوس دارم و تحمل دوریتو ندارم اگه تو از پیشم بری من به کی دل خوش کنم من عاشقتم از چند سال پیش و هر شب از اینکه نمیتونم حرف دلمو بهت بگم عذاب میکشیدم و گریه میکردم اما هر وقت میدیدمت اروم میشدم اما الان که تو میخوای بری یه شهر دیگه من تحمل دوریتو ندارم اگه قبلا با دیدنت اروم میشدم الان با رفتنت دیگه نمیتونم اروم باشم طاقت دوریتو ندارم الانم اگه از حرفای من ناراحت شدی میتونی بری جلو فامیل و هرچی دلت میخواد به من بد وبیراه بگی دیگه هیچی برام مهم نیست مریم من فقط تورو میخوام خیلی خوشال بودم که امیر هم به من علاقه داره گفتم امیر یعنی تو عاشق منی گفت آره بخدا حاضرم جونمم برات بدم گفتم خب دیوونه منم تو رو دوس دارم عاشقتم یه لحظه تعجب کرد گفت مریم یعنی تو هم منو دوس داری گفتم آره منم عاشقتم خیلی خوشحال شد دوباره داشت گریه میکرد گفتم دیگه چرا گریه می کنی گفت ولی به هر حال تو میخوای از پیشم بری گفتم من اگه برم جسمم میره دلمو میذارم پیش تو اشکاشو پاک کرد اومد بغلم کرد و بوسم کرد گفتم بی ادب بار آخرت باشه با دختر مردم از این کارا می کنی گفت این که دختر مردم نیست این عشق منه دیگه از ناراحتی چند لحظه قبلش خبری نبود گفتم برو صورتت رو بشور بریم تو زشته زیاد بیرون باشیم گفت به روی چشم عشق من و دوباره اومد بوسم کرد رفت صورتش رو شست و باهم اومدیم تو خونه وقتی اومدیم تو خونه همه فامیل یه طوری مارو نگاه میکردن انگار همه چیزو فهمیدن مامانم اومد گفت کجا بودی با امیر گفتم مامان امیر تو مراسم ناراحت بود و یهو از مراسم رفت بیرون منم دنبالش رفتم ببینم کجا رفته دیدم تو حیاط نشسته گفتم امیر چرا ناراحتی اونم گفت چیزی نیست با یکی از دوستام دعوام شده حالم زیاد خوب نیست دیگه مامانم چیزی نگفت و گذاشت رفت منم دیگه داشتم با مهمونا حرف میزدم چند بار چشمم به امیر افتاد از ناراحتی اولش خبری نبود خیلی خوشحال بود منم خیلی خوشحال بودم که تونستم علاقه ام رو به امیر بگم و خوشحال تر بودم که امیر هم به من علاقه داره اونشب بهترین شب عمرم بود هم جشن قبولیم بود هم به عشقم رسیده بودم از اون روز به بعد با مامانم میرفتیم بیرون وسایلی رو که برای دانشگاه لازم بود خریدیم یک روز قبل از عازم شدن من. صبح تو خونه تنها بودم مامانم رفته بود مطب بابامم شرکت بود زنگ خونمون رو زدن رفتم ببینم کیه دیدم امیره در رو باز کردم امیر اومد تو گفت تنهایی گفتم آره از شبی که مراسم جشن برگزار شده بود تا اون روز منو امیر هیچ موقع تنها با هم نبودیم امیر یه شاخه گل برام آورده بود گفتم بشین برم برات یه چیزی بیارم گفت ممنون چیزی نمیخورم فقط بیا پیشم بشین روز آخری بشینم سیر نگات کنم منم گفتم باشه رفتم کنارش نشستم گفت مریم راستی راستی داری میری؟ گفتم آره چند قطره اشک از چشاش اومد پایین منم دیگه طاقت نیاوردم شروع کردم با امیر گریه کردن سرمو گذاشتم رو سینه اش و باهم حدود 10 دقیقه گریه کردیم گفتم امیر بسه بذار با یه خاطره خوب از پیشت برم اشکاشو پاک کرد و دوباره بوسم کرد اینبار منم محکم بغلش کردم و گفتم امیر عاشقتم امیر گفت من بیشتر و دوباره گفت مریم بهم قول بده اگه رفتی دانشگاه منو فراموش نکنی و اونجا عاشق یکی دیگه نشی منم گفتم امیر این چه حرفیه من فقط تورو دوس دارم و فقط عاشق تو هستم گفت ممنونم گفتم امیر الانه که مامانم بیاد خونه اگه ببینه زشته گفت باشه و دوباره همدیگرو بغل کردیم امیر خواست بره گفتم امیر یه چیزیو فراموش کردی گفت چی؟ گفتم صورتت رو بیار جلو تا بهت بگم اونم اینکارو کرد وقتی صورتش رو آورد جلو منم محکم بوسیدمش و یه گاز از لبش گرفتم گفت دیوونه لبم زخم شد گفتم اشکال نداره یادگاری من برای تو اونم گفت باش پس بذار منم یه یادگاری رو لبت بذارم منم فرار کردم اونم دنبالم کرد پریدم تو اتاقم و در رو بستم گفت شوخی کردم مریم و خداحافظی کرد و رفت منم از پشت در ازش خداحافظی کردم وقتی دانشگاه بودم با امیر تلفنی رابطه داشتم ترم اول که تموم شد وقتی به امیر گفتم میخوام برگردم خیلی خوشحال شد وقتی رسیدم خونه با مامان بابام که دلم براشون خیلی تنگ شده بود احوال پرسی کردم و با هم رفتیم خونه تو به امیر پیام دادم و گفتم رسیدم خونه با امیر تو یکی از پارک های شهرمون قرار گذاشتم دلم براش خیلی تنگ شده بود صبح که از خواب پاشدم به مامانم گفت نهار نمیام خونه یکی از دوستام دعوتم کرده اما در واقع نهار با امیر بودم وقتی رسیدم پارک امیر رو دیدم که رو یه نیمکت نشسته بود قیافه اش خیلی عوض شده بود خوشکل شده بود وقتی که چشم امیر بهم افتاد امیر از جاش پرید و به سرعت خودشو به من رسوند گفت مریم خیلی دلم برات تنگ شده بود خیلی زیبا شدی و یکم قربون صدقه ام رفت اون روز رو با امیر بودم بعد از چند ماه یه بار که ترمم تموم شده بود خواستم به امیر زنگ بزنم بگم دارم میام ولی هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود ناراحت بودم وقتی رسیدم خونه بعد از شام گفتم مامان تو این مدت که من نبودم اتفاق خا صی که نیوفتاده اونم گفت نه فقط پسر عموت امیر نامزد کرده داشتم شاخ در میاوردم با تعجب گفتم امیر!!!! گفت اره گفتم چه بی خبر پاشدم اومدم تو اتاقم و نشستم تا صبح گریه کردم با خودم گفتم امیر چرا تو که عاشق من بودی تو به من قول داده بودی چرا رفتی با یکی دیگه نامزد کردی و... خیلی سوال ها اونشب تو ذهنم رفتن بعد از چند روز تو خونه تنها بودم زنگ در رو زدن فکر کردم مامانه اما وقتی تو تصویر دیدم امیره در رو براش باز نکردم زنگ زد خونه جواب دادم امیر بود گفت مریم چرا در رو باز نمی کنی گفتم خفه شو کثافت آشغال چرا با احساس من بازی کردی گفت مریم بخدا اینطور که تو داری فک می کنی نیست من.. دیگه نذاشتم ادامه بده و تلفنو قطع کردم 3/2بار دوباره زنگ زد اما من جواب ندادم چند هفته گذشت من روز به روز داشتم ضعیف تر میشدم تا اینکه یه روز مامانم اومد خونه گفت جمعه شب عروسی امیر دعوتیم خودتو اماده کن عصر بریم لباس بخریم گفتم مامان من نمیام خودت یکی برام انتخاب کن گفت هرجور دوس داری وقتی عصر مامانم رفت بیرون با خودم نشستم کلی گریه کردم روز جمعه که رسید مامانم گفت لباساتو بپوش باید بریم دوس نداشتم برم اما اگه نمیرفتم عموم میومد دنبالم و بزور منو میبرد منم رفتم لباسمو پوشیدم و با مامان بابام رفتیم تالار پاهام توان حرکت کردن نداشتن و قتی رسیدیم داخل تالار امیر و زنش هنوز نیومده بودن اصلا نمیدونستم زنش کیه و قیافش چه جوریه وقتی گفتن عروس دوماد اومدن همه رفتن پیشواز جز من وقتی همه نشستن چشمم به عروس که افتاد خیلی تعجب کردم امیر با مهناز یکی از صمیمی ترین دوستای دوران دبیرستانم ازدواج کرده بود مهناز اون موقع از رابطه ی منو امیر خبر داشت از علاقه ی من به امیر خبر داشت اما بهم خیانت کرده بود و با امیر ازدواج کرده بود اونشب با هزار بدبختی که بود گذشت چندبار با امیر و مهناز حرف زدم و پرسیدم چرا جفتتون بهم خیانت کردین اما هیچکدوم جوابی ندادن دیگه از امیر که یه موقع عشقم بود و مهناز که بهترین دوستم بود متنفرم از اون روز به بعد نیمه شبا من فقط گریه می کنم راستش تحمل این خیانتو ندارم دیگه دارم کم میارم قلبم دیگه جایی برای شکستن نداره
♥ یکشنبه 92/5/13 ♥ 3:0 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!پرسیدند : چه می کنی ؟پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...آن را روی آتش می ریزم !گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
♥ جمعه 92/5/11 ♥ 3:7 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
♥ جمعه 92/5/11 ♥ 3:5 عصر بـ ه قـلمـ omid ♥
نظر
<   <<   6   7   8      >


طراح : صـ♥ـدفــ